معنی خویشتن داری

لغت نامه دهخدا

خویشتن داری

خویشتن داری. [خوی / خی ت َ] (حامص مرکب) عفاف. زهد. کف نفس. حلم. بردباری. تمالک نفس. خودداری از شهوات. پرهیز. پرهیزکاری. تماسک نفس. ورع. (یادداشت مؤلف): و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی... و هم برین خویشتن داری و عزّ گذشته شد. (تاریخ بیهقی). چنان آمد [خواجه بونصر] که بایست و در دیوان رسالت بماند بخرد و خویشتن داری که داشت. (تاریخ بیهقی). و سخت جوان بود اما بخرد و خویشتن دار و امروز همان خویشتن داری را با قناعت پیش گرفته. (تاریخ بیهقی). ابوطالب تبانی که از اکابر تبانیان بود و یگانه در فضل و ورع و خویشتن داری. (تاریخ بیهقی). و پدرش صلاح الدین المظفر صدری بود بزرگ و محتشم...صفحه ٔ ظاهرش بفرزند صلاح و سداد متحلی و صره ٔ سینه اش بنقود دیانت و خویشتن داری ممتلی. (المضاف الی بدایعالازمان). ابوالمعالی امانتی عالم و واعظ و مفتی و مقری بوده و خویشتن داری او ظاهر است. (کتاب النقض).
و آن کنیزک ز ناز و عیاری
در ثنا کرد خویشتن داری.
نظامی.
گرچه زان ترک دید عیاری
همچنان کرد خویشتن داری.
نظامی.
گفتم این گه گه نمودن روی جباری بود
گفت قدر مردم اندر خویشتن داری بود.
هروی.
|| مضایقه. دریغ. (یادداشت مؤلف): هرچند که این بنده استعفا نمود و گفت که مرا قابلیت و استعداد این شغل نیست قبول نکرد و عفو نفرمود و حمل بر خویشتن داری و تقصیر خدمت کرد. (تاریخ قم). || لجاجت. || حمایت و حراست از خود. (ناظم الاطباء). صیانت نفس. پرهیز از آفات، اِحتِماء. تَحَفﱡظ. احتراز. احتراس. (یادداشت مؤلف). || تن پروری. (ناظم الاطباء).
- خویشتن داری کردن، کف نفس کردن. تزهد کردن. ورع داشتن. عفیف بودن. خودداری ازشهوات کردن. عفاف ورزیدن. تماسک نفس کردن. تمالک نفس کردن. (یادداشت مؤلف).
- || حفظ و حراست خود از ناملایمات کردن. خود را از ناراحتیها بر کنار کشیدن. (یادداشت مؤلف): و طریق دوم [دفع مضرت اعراض نفسانی] آن است که مردم قدر خویش را بزرگ دارد و همت بلند دارد و بتکلیف آید و هرچه بیش از شادی و لذت و از اندوه و ترس خویشتن داری کند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی).
- || تن پروردن. تن پروری کردن. کنایه از راحتی کردن. خود را به دردسر نینداختن. راحتی گزیدن.
- || لجاجت کردن. (از ناظم الاطباء).


خویشتن

خویشتن. [خوی / خی ت َ] (ضمیر، اِ) خود. خویش. شخص. شخص او. (ناظم الاطباء). ذات خود:
نزد تو آماده بد و آراسته
منگ او را خویشتن پیراسته.
رودکی.
مکن خویشتن از ره راست گم.
رودکی.
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور بلخی.
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی بفلاخن.
بوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور بلخی.
که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
دقیقی.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
ای سند چو استرچه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از انجمن.
فردوسی.
بجان و تن خویشتن دار گوش
نگهدار ازین شیرمردان تو هوش.
فردوسی.
که تا برگرایم یکی خویشتن
نمایم بدین شاه نیروی تن.
فردوسی.
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
بندیان داشت بی پناه و زوار
برد با خویشتن بجمله براه.
عنصری.
سوی رز باید رفتن بصبوح
خویشتن کردن مستان و خراب.
منوچهری.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
منوچهری.
گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز بشب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن.
منوچهری.
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت. (تاریخ بیهقی). از خویشتن نامه ای نویس و مصرح بازنمای که از برای وزارت... خوانده شده است. (تاریخ بیهقی).
خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد
چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا.
ناصرخسرو.
من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم. (کلیله و دمنه). هر که یاقوت بخویشتن دارد گرانبار نگردد. (کلیله و دمنه). و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه). هر که نفسی شریف دارد خویشتن از محل وضیع بمنزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه).
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد.
؟ (از کلیله و دمنه).
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی.
خاقانی.
با خویشتن بساز وز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمن وش است.
خاقانی.
خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن.
خاقانی.
و بعد از آن بخویشتن نیزبرفت.
؟ (جهانگشای جوینی).
چون یقینت نیست آن باد حسن
تو چرا بر باد دادی خویشتن.
مولوی.
تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی
چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی.
سعدی.
همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد.
سعدی.
که نادان کند حیف بر خویشتن.
سعدی (بوستان).
بدام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بکش بغمزه که اینش سزای خویشتن است.
حافظ.
مروبخانه ٔ ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است.
حافظ.
بجانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است.
حافظ.
در مقامی که بیاد لب اومی نوشند
سفله آنست که باشد خبر از خویشتنش.
حافظ.
خوش بجای خویشتن بود این نشست خسروی
تا نشیند هر کسی اکنون بجای خویشتن.
حافظ.
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.
مظفری.
- از خویشتن بردن، از خود بردن. بیهوش کردن. از خود بیخود ساختن:
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق را برده از خویشتن.
نظامی.
- از خویشتن پر، مغرور. متکبر. خودپسند:
مریز ای حکیم آستینهای در
چو می بینی از خویشتن خواجه پر.
سعدی.
- از خویشتن بی خبر، از خود بی اطلاع. غیرواقف به حقیقت:
بسی چون تو گردیدم اندر سفر
بتان دیدم از خویشتن بیخبر.
سعدی.
- از خویشتن خبر داشتن، از خود باخبر بودن:
که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق
دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد.
سعدی.
حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخورده است تمام.
سعدی.
- از خویشتن ستاندن، بیخبر ساختن. بیخود کردن. مست ومدهوش کردن.
- با خویشتن آمدن، بخود آمدن:
چون با خویشتن آمدم بر بالاتر شدم. (مجمل التواریخ والقصص).
- بخویشتن رفتن، در خود فرورفتن. کنایه از مغرور شدن و بخود غره گشتن:
هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او.
سعدی.
- بی خویشتن، بی خود:
عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بیسر و سامان دیدن.
سعدی.
گرخسته دلی نعره زند بر سر کوئی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی.
دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاد کن و تن بحضر باز آمد.
سعدی.
عاشق آنست که بیخویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید.
سعدی.
- بیخویشتنی، بیخودی. مدهوشی:
مست بیخویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی.
سعدی.
- خویشتن را نگاه داشتن، خود را بر کنار داشتن. (لغت ابوالفضل بیهقی).
- || عفاف ورزیدن.


خویشتن ستا

خویشتن ستا. [خوی / خی ت َ س ِ] (نف مرکب) لافزن. خودستا. (یادداشت مؤلف). خویشتن ستای. رجوع به خویشتن ستای شود.

فارسی به انگلیسی

خویشتن‌ داری‌

Continence, Inhibition, Mortification, Self-Control, Self-Denial, Self-Restraint, Stoically, Stoicism, Temperance

فرهنگ فارسی هوشیار

خویشتن داری

عمل و حالت خویشتن دار


خویشتن

‎ (اسم) شخصیت ذات: ((خویشتن خویش را دژم نتوان کرد. ))، ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع خویش: ((در دفتر خویشتن نوشت)) ((در کارنامه خویشتن دیدند))


داری

‎ بویه فروش، کشتیبان در ترکیب بمعنی داشتن ورزیدن حفظ کردن آید: باغداری قپان داری ترازو داری خانه داری چارواداری علم داری کرسی داری گله داری مرغداری.

فرهنگ معین

خویشتن داری

(~.) (حامص.) نک خودداری.


خویشتن

(اِ.) شخصیت، ذات، (ضم.) ضمیر مشترک برای اول، دوم و سوم شخص مفرد و جمع. [خوانش: (تَ)]

فرهنگ عمید

خویشتن

خویش
(اسم) خود شخص، نفْس، شخصیت، ذات،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خویشتن

خود، خویش،
(متضاد) غیر

فارسی به آلمانی

معادل ابجد

خویشتن داری

1581

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری